توزیع روزانه ۲ هزار پرس افطاری متبرک در سطح شهر مشهد فلسفه باز بودن در‌های رحمت در رمضان‌المبارک بررسی آموزه‌های ولایتعهدی امام رضا (ع) | «رضا» به مصلحت باشیم ارائه‌ دستاوردهای بنیاد بین المللی امام رضا(ع) در نمایشگاه بین المللی قرآن گل‌آرایی ویژه در حرم مطهر امام رضا(ع) برای استقبال از بهار ۱۴۰۴ ماه رمضان، زمانی برای تعمیق روابط خانوادگی و مهار نفس بوسنی و هرزگوین میزبان نمایشگاه آثار خوشنویسی قرآنی شد تفسیر یک ماهه قرآن کریم در رادیو صدای صلح نیجریه شرایط خرید مجازی کتاب در نمایشگاه بین‌المللی قرآن فراهم شد لزوم استفاده از هنر برای نمایش اعجاز قرآن دومین کنفرانس بین‌المللی «ایجاد پل میان مذاهب اسلامی» در مکه برگزار می‌شود انفاق و ایثار، رمز زندگی جهادی است تولیت آستان قدس رضوی: انفاق یکی از جنبه‌های مهم سیره امام‌رضا(ع) بود روایتی از ضیافت‌های افطاری حرم مطهر امام‌رضا(ع) | مهمان سفره خورشید شباهت‌های روزه‌داری در ماه رمضان با روز قیامت رونمایی از قرآن شهید سیدحسن نصرالله در برنامه محفل + فیلم دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان و چگونگی استغفار از گناهان + فیلم و صوت تأکید بنیاد شهید بر افزایش دیدار با خانواده‌های شهدا و ایثارگران قرآن سوزن‌دوزی‌شده دانشجویان دانشگاه الزهرا(س)، در نمایشگاه قرآن مشهد پخش ۱۲۰ ساعت ترتیل خوانی قرآن از حرم امام رضا (ع) در ایام رمضان ۱۴۰۳
سرخط خبرها

عباسی که دست هایش بسته بود!

  • کد خبر: ۲۰۱۵۳۳
  • ۰۲ دی ۱۴۰۲ - ۱۳:۴۶
عباسی که دست هایش بسته بود!
برو پسرم خدا به همرات. این را مادر می‌گوید و پسرش را از زیر قرآن رد می‌کند. کاسه آب را که به دنبالش خالی می‌کند روی زمین، چیزی در دلش می‌شکند. چشم هایش بین پسری که می‌رود و قطرات آبی که نم نم در تنِ زمین فرو می‌رود، می‌رود و می‌آید...

 پسر که در لباس بسیجی و آن چفیه دور گردن از پیچ کوچه رد می‌شود، مادر می‌ماند و کاسه خالی و دلی که مثل کاسه شده است، خالیِ خالی. فقط چشم هایش پُر می‌شود از بارانی که می‌بارد. درست همان جایی که آب ریخته است. همان جا ایستاده است.

مرور می‌کند خاطرات پسرش را. از صبح جمعه‌ای که زاده شد، تا لبخند زدن را یاد گرفت، تا روزی که انگشت مادر را در دست کوچکش می‌فشرد، تا شبی که در فاصله دست‌های پدر تا یک وجب مانده به سقف خانه را پرواز می‌کرد، تا روزی که راه افتاد و بعد که به مدرسه رفت و کارنامه درخشانی که روز‌های آخر خرداد به خانه می‌آورد با کلی بیست که هرکدامشان را هم مادر می‌بوسید و هم پدر، تا دوشنبه‌ای که در چهارده سالگی یک باره مرد شد، تا دیروزش را نوجوانی بود در کوچه، اما جنازه پدر را که از کوچه به خانه آوردند و باز بردند به سوی قبرستان، مرد شده بود. یک مردِ تمام.

دوسال بعد از پدر تا این شنبه که داشت می‌رفت را هم مادر مثل فیلم سینمایی از چشم می‌گذراند. چقدر مرد شده بود پسرش. «یک مردِ بزرگ» مردی که به جاده‌ای می‌زد که به جبهه ختم می‌شد. برای سومین بار بود که می‌رفت. مادر، اما حالش با همیشه فرق می‌کرد. از همان لحظه اول به «بیماری فراق» دچار شده بود. رهایش هم نمی‌کرد این حس. هیچ دارویی هم نمی‌شناخت تا آرامش کند. حتی عکس‌های عباسش که همیشه آرامش می‌بخشید این بار بی تابش می‌کرد. اولین و دومین نامه هم نتوانست او را به قرار آورد.

نامه سوم که هرگز نیامد. رادیو مارش عملیات می‌نواخت. در دل مادر انگار رخت می‌شستند. این مارش انگار با همه آهنگ‌هایی که پیش‌تر فراوان هم شنیده بود متفاوت بود.

مارش عملیات کربلای ۴ و صدای کریمی که با هیجان خاصی از غواص‌ها می‌گفت. روز‌های بعد، رادیو مارش نمی‌زد، از رزمنده‌ها یکی یکی خبر می‌رسید، اما از عباس نه. انگار به کربلا رفته بود بی خطی، بی خبری، بی نشانی. سال‌ها آمدند و رفتند. ۲۹ تقویم کهنه شد تا خبر آمد عباسش دارد می‌آید به همراه ۱۷۴ رفیق فابریکی که با هم بودند.

آمد و مادر به استقبالش رفت. او را دید در لباس غواصی با دست‌هایی که بسته بود. می‌گریست و می‌خواند همانی که حضرت ام البنین (س) خوانده بود. «گفتند عمود به فرق عباس زند، اما باور نکردم کسی بتواند از دست‌های توانمند و حیدری عباس بگذرد و به سرش بزند، اما وقتی گفتند عباس را دست بریده بودند باور کردم. دست‌های تو هم بسته است غواصِ قهرمانِ مادر. دست هایت بسته بود که زنده به گورت کردند عزیزِ مادر، عزیزِ ایران...»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->